با "س" و "ت" یه گروه تو وایبر درست کردیم
اسمش شد ما سه تا! 
یاد ما سه تای دانشگاه افتادم ...
زندگی تکرار میشه؟!

من شدم رودخونه دلم یه مرداب ...
یه زمانی این به نظرم بی معنی ترین جمله ای بود که شنیده بودم

امروز که با خودم داشتم این و می خوندم به نظرم خیلی قشنگ اومد! انگار تازه فهمیده باشم چی میگه ... 
من شدم رودخونه ....

خواب دیدم یه روزه رفتم ایران
موقع برگشت زار میزدم 
حس این و داشتم که این آخرین باره که میام ایران 
زار میزدم 
یه بار دیگه اینجوری تو خواب زار زده بودم 
حامله بودم ۶ ماهه اینا و خبردار نشده بودم 
جنین ۶ ماهه آدمه ولی من بچه نمی خوام
زاااار میزدم 








پارسال این موقع لندن بودیم که بعدش بریم ایران 
چقدر حال و هوای عید داشتم 
امسال ولی هیچ حسش نیست 
سال تحویل ظهر پنج شنبه هست و نمیشه سر سفره هفت سین بود
کل عید همون سال تحویله واسم که وقتی اونم نمیشه خونه باشم یعنی هیچی 
همه زنگ میزنن که پارسال این موقع چقدر خوب بود و چقدر هیجان داشتیم و ... من ولی اونقدر گذشته بهم که هیجانش یادم نمیاد!!
سالی که گذشت رو اگه بخوام تو چند کلمه خلاصه کنم میگم "سال جر خوردگی باسمن" !! 
همش بدو بدو بود؛ استرس؛ کار و ددلاین و هماهنگی و پیگیری ...
کاش تموم شه و یه دفتر جدید باز بشه  
میگه پاشو بیا اینجا که هیچکی واسم تو نمیشه 
بعد میگه ولی گه شدما
میگم گهِ چس نباش بقیه اش حله ...
نمی دونم چرا هنوز درگیر آدمام
آدما رو پشت سر میذارم و باز یه سری جدید با بازیای جدید وارد میشن 
هرچی هم سطح توقعم و پایین میارم باز انگار کافی نیست
انگار که باید از دور با آدما رابطه داشته باشی و یه حبابی دور خودت داشته باشی 
سختمه ...
نمی‌دونم اون روزی که کتی (دوست برزیلی‌م) چاییِ رو بهم داد تو چه حالی بودم که خیلی باهاش حال کردم. اونقدر به به و چه چه کردم که فرداش واسم یه بسته‌ش رو خرید و اورد. 
چاییِ رسما بوی کود و پِهِن میده! دفعه آول احساس کردم چقدر وسط طبیعتم! ولی آخه چه طبیعتی؟!!
هنوز بسته ش دست نخورده رو میزمه! نمی دونم به کی غالبش کنم!
واسش پالتو از "جمهوری موز"* گرفتم آنلاین امروز رسید ولی میم هنوز نیومده که ببینم چه جوریه تو تنش
با cream of mushroom  سوپ درست کردم واسه شام (؟!!) ساعت ۱۱:۳۰ ه و من منتظرم که میم بیاد که شام بخوریم!! 
فردا آخرین روز ددلاینه! امیدوارم تموم بشه واقعنکی! 
ازش قول گرفتم یه هفته تو کریسمس همش و با من باشه! قول داده ولی می دونم که نمیشه ...

تنها point ش اینه که وقتی کار میکنه هپی ه!


*:Banana Republic
سارا میگه مطمئنی تو لب آزمایش می کنه؟! شاید پای یه دختر در میون باشه ;)
میگم نمی دونم! ولی مهم اینه که میاد خونه هپی ه ...
میگه خوش به حالش! چه روشن فکری  :))
 خواب دیدم لاوازیه (؟!!) اومده دانشگاه با یکی دیگه تریپ مناظره! داشت از اهمیت گازهای نجیب می گفت! صبح به میم گفتم میگه گالنی یه سنت!! بعد هم تو خواب به اسبش گلابی دادم! به عرفان رسیدم تو خوابام

مامان گیر داده که بچه نمی خواین؟ من و بچه، جن و بسم الله! هرچی بیشتر بهش فک می کنم مطمئن تر میشم که من نباید بچه دار بشم! فعلا تا ۳۷ سالگی به خودم فرصت دادم شاید تا اون موقع نظرم عوض شد! 

من عاشق بچه هام. یعنی بچه دار نشم آرزو به دل میمیرم! ولی فعلا ترجیح میدم آرزو به دل بمیرم!

هنوز دارم می پرسم "آخرش که چی؟" جوابی واسش ندارم! کسی هم جوابی نداره! اگه جواب پیدا نکرده بچه دار شم فقط از رو خودخواهی و ارضای احساسات خودم! می نویسم که یادم نره ....

میم تقریبا سه هفته هست که صبح که میره شب بعد ۱۰ میاد خونه یه وقتایی ۱۲-۱۲/۵! ما هم و وقت نمی کنیم ببینیم اونوقت بچه رو کجای دلم بذارم؟!! مامان میگه من میام بزرگش می کنم! می گم تو که می خوای بزرگ کنی خودت هم بزا دیگه!! 

تازه بچه که بیاد باید آرزوهای خودت و بذاری کنار واسه بچه ت رویا پردازی کنی! آیا بشه آیا نشه! من؟! آرزو ندارم ولی کار زیاده که دوست دارم بکنم...

باز هم بگم چرا بچه نمی خوام؟ 
ولی اصلیشو نگفتم ... دنیا داره گه و گه تر میشه ... نمی خوام درد بکشه ...   
یکی هم بود واسه اینکه بگه شوهرش چقدر مرده می گفت تو همون دو سه تِرای اول حامله شده ...
دلم از دست آدما گرفته
هنوز یاد نگرفتم که از آدما بگذرم 
هر دفعه یه چیز جدید می بینم و درس های جدید ...
انگار این فرایند بزرگ شدن تمومی نداره ...

من، نه تنها خبر بچه دار شدن آدما که خبر ازدواج زیر ۲۵ سال هم freak out ام می کنه!
امروز رسما نمی دونستم به نون چی بگم! با خودم حساب کتاب می کردم که الآن نون چند سالشه و تابستون که می خوان موو-آن کنن چند سالش می شه و چقدر تا ۲۵ سال که تازه واسه من سن آغاز فک کردن به ازدواجه فاصله داره... 
خلاصه من رسما ریده بودم به خودم! آدم حفظ ظاهر و لبخند زدن و تبریک گفتن الکی هم که نیستم ...
یه خورده صدای عجیب غریب از خودم در اوردم و بچه ها سعی کردن اوضاع رو جمع و جور کنن...

شب به میم گفتم قضیه رو،‌ بعد گفتم خدا رو شکر واسه ما خوب پیش اومد و ۲ سال دوست بودیم بی فشار خانواده ها و هم و شناختیم و اینا! میگه کجا پیش اومد؟! پیش اوردیم! دیدم راست میگه ... تو قضیه ما میم خیلی منطقی بود و خوب همه چی رو کنترل کرد ...
امیدوارم واسشون خوب پیش بره ...
همه آدما آدمن!
بهتر و بدتر دارن
ولی خوب و بد ندارن
همه اشتباه می کنن
کمتر و بیشتر داره؛ ولی همه اشتباه می کنن
نباید رو یکی زیادی حساب کرد ... توقع داشت ...

توی هر مرحله ای از دوستی هام می فهمم که باید کمتر از این رو آدما حساب کنم ...
داره میل می کنه به سمت صفر...!!
شلوارم و پوشیده بودم که مامان مسیج داد "مگه یک شنبه نیست؟ نباید به مامانت زنگ بزنی؟"
مث همیشه رسیدیم به اونجا که چی می خوای واست بفرستم؛‌ بادوم می خوای؟‌ انجیر خشک چی؟‌ پس گردو می فرستم واست؛ از اون اصرار و از من انکار که بابا! یه طبقه یخچالم هنوز پر خوراکیاییه که از ایران اومده و یه عالمه گردو دارم و نمی خوام و اینا! 
گیر داد که چرا فسنجون درست نمی کنی الآن که هوا سرده و گردو داری و خورش فسنجون می چسبه ...
گفتم درست نکردم تا حالا و حالا یه بار درست می کنم 
گفت مولینکس داری  که گردو ها رو خرد کنی؟ گفتم نه ولی راه هست واسه اون 
گیر داد که مولینکس جهیزیه مو بفرسته واسم! ( بنده خدا دو سری کامل جهزیه به قول خودش برند واسه من و سارا آماده کرد که حالا یا داره می بخشه یا جایگزین وسایل خودش می شه ) 
آخر کار راضیش کردم که با مخلوط کن گردو رو خورد می کنم 
در حین صحبت چک کردم دیدم رب اناری که از مغازه ترک ها گرفته بودم و دارم 
یهو هوس کردم که فسنجون و درست کنم 
مرغ و در آوردم و گردو رو ریختم تو آب که یه کم گرمیشو بگیرم و خلاصه دست به کار شدم...
بی خیال رفتن به دانشگاه شدم 
رب انارش کم ترش بود و رنگی هم نداشت ... ولی واسه دفعه اول بد نشده 

افتاده بودم روی دنده گیر دادن به گذشته و زمان دوستیمون  و گریه کردن ... 
هم زمان هم می فهمیدم گیرایی که دارم می دم خیلی احمقانه و غیر منطقیه و این حالم و بدتر می کرد و گریه م شدیدتر میشد ... 
آخر کار گفتم خوب منم یه دخترم و بعضی وقتا خل میشم و کل داستان و جمع کردم!!!‌

آهنگ پیش درآمد و گوش می دادم هوس سیگار کردم! رفتم به ص گفتم دلم هوس سیگار کرده. گفت به شوهرت بگم با کمربند بزندت سیاه شی هوس سیگار نکنی!! گفتم من و ایران میدیدی خودت با کمربند میزدیم! یه فنجون قهوه میریختم ترک یا فرانسه و با یه زیر سیگاری کریستال که می ذاشتم کنار دستم و یه دو تا کتاب و یه سری کاغذ هم دور و برم بود و سیگار می کشیدم و احساس می کردم که ما روشنفکرا کجا میریم؟! ...
کلی خندیدیم دو تایی؛‌ گفت چه آدم گهی بودی ... اگه میدیدمت با کمربند میزدمت 
دوره ای بود واسه خودش؛ هرچند اصالت نداشت ... 
یه حالت عصب بدی دارم؛‌ دندونام و به هم فشار میدم و حرص می خورم. شش هفت تا مسئله کوچیک با هم دیگه رفتن رو نِروّم! تو همشون یکی دروغ گفته؛ یا دروغ گنده شاخ دار، یا از این مدل دو روییا که تو روت لبخند میزنه پشت سرت یه چی دیگه میگه. 
من هم که خط قرمزم دروغ!
چهار هفته پیش با ساترا دعوام شد سر یه دروغ! سه هفته با هم حرف نزدیم. اون اون ور گریه که دلم تنک شده؛ من این ور عصبی که لامصب بگو معذرت می خوام! 
نمی تونم ببخشم دروغ و! چه خواهرم باشه چه غریبه! 
بعد اونوقت دور و برم پر شده از این آدمای دورو! بلد نیستم مثل خودشون لبخند بزنم ... حالم بد میشه ... میشم آنتی سوشال! 
بعد هی حرص می خورم و هی از اینکه زندگی و آدما دارن گوه تر میشن حالم بد میشه... هرچی نیگا می کنم انگار این آدما تمومی ندارن ... همشون هم با هم دیگه راحتن و زبون هم و می فهمن! ولی من این وسط حرص می خورم ...
بعد وقتی می گم من گه بخورم بچه بیارم همه می گن واااااا! چرا؟!!!! زندگی به این خوبی به این قشنگی، ال و بل و جینبل! نمی فهمن این بالا تو کله م چه خبره ... 


تو ذهنم چه راحته با همه حرف زدن ...
با "ر" بشینیم چای بخوریم 
اون گِله کنه من گِله کنم ...
هم سوء تفاهم ها تموم شه؛ بخندیم و فراموش کنیم ...
تو ذهنم خیلی راحت میشه با همه دوست بود
کسی دل کسی رو نمیشکنه: نیش نمی زنه! زبون آدما تلخ نیست ...
کاش می شد اونجا همیشه زندگی کرد
بدم میاد از این دنیای واقعیت ها!

friends از اون سریال هاست که هنوز تکراری نشده دیدنش! هنوز باهاش می خندم...

زندگی یه جور به همریخته ای شده! استرس دارم ... تبخال هم زدم!
باید میل بزنم به استادم! ولی هی امروز فردا می کنم! 
آدما فعلا ازم بیشتر انرژی می گیرن تا اینکه انرژی بدن! 

صبح از خواب پا شدم احساس کردم که دوست دارم موهامو کوتاهِ کوتاهِ کوتاه کنم! یه مدته البته که این حس و دارم! ایران که بودم مامان و سارا نذاشتن و هی گفتن حیفه و فِرهاش خوشگل شده و اینا! 
خلاصه یه سرچی تو Yelp کردم که یه آرایشگاه خوب پیدا کنم که مثل دفعه قبل نرینه به موهام! کلا موی فر رو خوشگل کوتاه کردن کار سختیه! یه سری آرایشگاه پیدا کردم که از خونه دور بود. گفتم صبر می کنم تا ماشین بگیریم با ماشین میرم! بعد رفتم جلو آینه یه نگاهی به موهام انداختم احساس کردم واقعا خوشگل شدن با رنگ جدید؛ گفتم حیفه کوتاه کنم الآن که اینقد خوب شده! ولی دلم هم موی کوتاه می خواست! دیدم اگه امروز نرم احتمالا بی خیال میشم! 
باز یه سرچی تو Yelp کردم واسه اطراف خونه دیدم سر کوچه یه آرایشگاه هست که rating اش هم خوبه! n بار از جلوش رد شده بودم ولی نمی دونستم آرایشگاهه! چند تا پله می خوره میره پایین! معلوم نیست چیه از بیرون
خلاصه شال و کلاه کردم رفتم گفتم وقت گرفتم؛ به کسی هم نگفتم می خوام چی کار کنم که مخم و نزنن!!
بعد هم رفتم آرایشگاه و گفتم کوتاه کن! خوشبختانه مثل آرایشگاه قبلیه نبود که بگه چرا و حیفه و اینا! فقط گفت چقدر شجاعی!!! آخه من نمی فهمم مویی که بلند میشه باز تو ۲-۳ سال کجاش شجاعته زدنش!! گفتم تا می تونی کوتاه کن! بعد هم گفتم از Yelp پیداتون کردم و اینا، طرف دیگه تمام سعیشو کرد که خوب در بیاره که واسش review خوب بنویسم! انصافا هم ازش راضیم! 
من اصلا نمی فهمم چرا آدما موی بلند دوست دارن! به نظرم موی کوتاه خیلی خوشگل تر و هات!! تره! D:  فعلا که حسابی راضیم! هرچند باز سارا زد تو حالم که خیلی خری! 

برعکس بنده که به قول میم دوست دارم با مسائل لاس بزنم و وقت تلف کنم، میم سریع به راه حل فکر میکنه و در جا عملیش می کنه! 
بهش گفتم بیا کم کم!! یه ماشین بگیریم! فرداش رفتیم بانک ببینیم وام ماشین چجوریه و اینا که همون جا اپلای کردیم و نیم ساعت بعدش ریجکت شدیم! 
بعد رفتیم سراغ دیلرها! 
مشکل اینه که تاریخ I20 یه سال دیگه تموم میشه و طبیعتا ویزامون هم دیگه معتبر نیست و کسی واسه ما ماشین رو فاینانس نمی کنه! 
حالا یه جا دیگه واسه وام اپلای کردیم که قبول کردن! باید زودتر ماشین و انتخاب کنیم! 

حالا منظور من از کم کم یه چی مثلا تا ژانویه اینا بود که تخفیف سال نو و اینا دارن! 


خب! من الآن می تونم به لیست چیزایی که ترک کردم بازی candy crush  رو هم اضافه کنم! بعد جوری معتاد شده بودم! اونقد که حتی آدما و چیزای اطرافم و هم به شکل بازی می دیدم! 
الآن یه 10 روزی هست که دیگه بازی نکردم D:
فقط اونایی که معتاد به باریش شدن می فهمن که چه حرکتی زدم ;)
بلاخره میم اومد!
بعد کلی پیگیری و استرس و بدو بدو! 
واسه هرکی تعریف می کنم میگه یه کتاب بنویس!!! 
هفته آخر به خاطر یه قانون مسخره که بعدا فهمیدیم اصلا اجرا نمیشه پر از استرس بود... تقریبا 3-4 روز از استرس و پیگیری یه سری کارا به ساعت اداری اینجا و ایران و لندن خواب نداشتم! 
اینقدر هیجان ماجرا بالا رفته بود که وقتی رسید فقط خیالم راحت شد که همه چی تموم شد و اصلا حس دلتنگی یادم نبود!!! 
کلا هم مث که پرونده ویزا رو گذاشته بودن یه گوشه خاک بخوره! کانسولر لندن به سناتور گفته بود که ما اصلا رکوردی از ایشون نداریم!!! یعنی 5 ماه منتظر باشی و هر ایمیلی هم که میزنی بگن مزاحم نشو ما داریم کارمون و می کنیم و این پرونده نیاز به رسیدگی بیشتر داره در حالیکه اصلا پرونده رو به جریان ننداختن!!! به همین راحتی با زندگی آدما بازی می کنن! 
کلا خیلی بد بود این مدت! نمی دونم من خیلی آدم ضعیفی ام یا اینکه واقعا همون قدر که من حس می کردم سخت بود...
فعلا که باز زندگی جریان عادیشو پیدا کرده؛ 
رفتم kayak قیمت یه پرواز و چک کنم دیدم آخرین چیزی که چک کرده بودم نیویورک لندن بود
کم اورده بودم! بد جووری! بی خبری آدم و میکشه! 
دلم اندازه کون مورچه واسش تنگ شده ...


واسم زده
اون صدای گیرات؛ طنین اون صدات؛ می پیچه توی سرم؛ انعکاس خنده هات؛ قه قه بی پروات
یعنی یکی باید جلوی این دختره، نوشی رو بگیره! رفته زده رو شونه هم لبی ایتالیاییمون گفته
 see you in soccer world cup final bro! :)))
یارو میگه حالا یه والیبال و بردینا!! 

قبلنا به مامانم دروغ می گفتم در مورد غذام حالا باید به میم هم دروغ بگم! چه دوره زمونه ای شده!
یه دوست برزیلی دارم تو lab، دیروز کلا حالم خیلی بد بود؛ اومده میگه چی کار می تونم واست بکنم.
گفتم هیچی! می گذره خوب میشه ...
میگه ولی من باید تو رو خوشحال کنم و اینا!
بعد یهو انگار بهش الهام شده باشه میگه فهمیدم! خواهرم از برزیل یه بسته شکلات اورده هنوز مونده؛ واست شکلات میارم!
من :| !!
کلا یه جور سرخوشی خوشحاله! 

مرا به سخت جاني خود این گمان نبود

شد ۷ هفته! نذاشت تو بغلش یه دل سیر گریه کنم! گفت برو منم زودی میام! 
شاید ۷ هفته چیزی نباشه، ولی این بلاتکلیفی و اینکه نمی دونی چقدر ممکنه طول بکشه هر روزش و میکنه یه سال! یکی میگه ۶ ماه طول میکشه یکی میگه من یکی رو میشناسم یه سال طول کشید یکی میگه ایشالا کلیر میشه ...
من؟! دلم می خواد بخوابم و وقتی بیدار میشم کنارم باشه!یا یکی بهم بگه این مدت دیگه میاد! برو ببین چه گلی باید به سرت بگیری حالا! از این بلاتکلیفی متنفرم ...

دیشب یه تیکه Honeydew خوردم. همون اولش احساس کردم که به خاطر آلرژی نباید بخورمش. ولی خنک بود و شیرین! همون وسطاش گلوم شروع کرد به خارش! یه کم هم تنگی نفس! یه قرص حساسیت خوردم! یه ۲ ساعتی طول کشید تا اثر کنه! ولی اثر خواب آوریش بیشتر بود! صبح تا ده و نیم خواب بودم!!! بعدش هم سرم سنگین بود! جالبه که اثر قرصا زمان به زمان روم فرق می کنه! یادمه ایران که بودم مسکن و قرصای آلرژی اثر خواب آور روم نداشتند!‌ولی اینجا بدجوری می ندازنم! 
هیچ خبری فعلا از هیچ جا نیست! هنوز تو مود panic ام! یه حالت برانگیخته ای دارم! همه ش منتظرم! ولی هیچ خبری نمیشه! نمی دونم چه جوری میشه از این مود در اومد! خیلی بده این روزا!
میون حرفا یه جایی وقتی بغض خفه ام می کنه تلفن و قطع می کنم...
لعنت به این هورمون های مسخره که روزای معمولی رو غیرقابل تحمل می کنن، دیگه وای به روزایی که حالت بد هم هست!
توی مود panic ام چند روزه ...
یعنی احساس می کنم خودم و باید برای بدترین حالت ها آماده کنم و خوب، طبیعتا فکر کردن به بدترین حالت ها حالم و خیلی بد میکنه!
کلا روزای خوبی نیست ... هرکدوم از بچه ها یه جوری حالشون گرفته شده! هیچ کی حالش خوب نیست! 
این روزا هم میگذره!

حال دیروزم از اون حالایی بود که هیچ کاری نمیشه واسش کرد...
اخلاقم سگی بود دیروز
با بچه ها رفتیم شام، به همه یه گیری دادم! 
بعد هم اومدم خونه یه خط ایمیل نوشتم واسه میم که حالم بده و بعد یه ساعت تو تخت عر زدم! بعد هم خودم و آروم کردم و خوابیدم! 
یه مدت یه بار این حال بهم دست میده؛ روزای اول هر روز، بعد دو سه روز یه بار حالا هم هفت هشت ده روز یه بار!
این روزا هم میگذره ...

تیم ملی هم رفت جام جهانی
من ولی حالم خیلی گرفته هست! دلم خیلی تنگه! خیلی! 
از اون روزاست که یه بغضی گلومو گرفته و هم چی رو نِروَمه!
دستبندمو نتونستم ببندم! آوردمش با خودم دانشگاه بدم یکی ببنده!
حالم خوب نیست!
اون اولا که تنها برگشته بودم اینجا، صبح ها که می خواستم یه دستبندی دستم کنم،‌ معمولا نیاز به یکی داشتم که دستبد رو واسم ببنده که قبلنا میم این کار رو واسم می کرد. بعد یه کم تلاش می کردم و چون نمی تونستم عصبی می شدم و می شِستم و گریه می کردم! الآنا دیگه میشینم آروم سعی می کنم دستبد رو ببندم یا اینکه کلا بی خیال میشم ...
با چشم هایت حرف دارم
 می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم 
از بهار، 
از بغض های نبودنت، 
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند 
باور نمی کنی!؟ 
تمام این روزها 
با لبخندت آفتابی بود 
اما 
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند، 
به راستی... 
عشق بزرگترین آرامش جهان است.
به برکت انتخابات مث که سرعت اینترنت تو ایران بهتر شده
امروز بلاخره تونستم با میم skype کنم 
دلم خیلی تنگه واسش ... بغلش واسم شده مثل یه رویا!
نشستم نگاهش کردم ...
واسم تار زد 
کلی در مورد انتخابات حرف زدیم 
احساس می کنم همه مون فهمیدیم که با تندروی کار به جایی نمیرسه 
کلی متن خوندم در مورد اینکه باید کم کم در چارچوب نظام کم کم تغیرات و ایجاد کنیم و میانه رو باشیم و به جا اینکه جلو خامنه ای وایسیم سعی کنیم که اون و هم همراه کنیم و ...
از اون طرف هم هستن یه سری که میگن خامنه ای زمان خریده و شما با رای دادن نظام و مستحکم کردین و تائید کردین و از این حرفا ...
ولی دیدن شادی مردم، عوض شدن رفتار بیروی انتظامی، حتی عوض شدن رفتار مسئولای زندان و شادی زندانیای سیاسی چیزی نیست که بشه با اما و اگرهای این آدما عوضش کرد
دیروز تا حالا کلی همه از ایران بهم زنگ زدن که تبریک بگن (بس که همه می دونن که من چقدر آدم سیاسی ای هستم!!)
از وسط مراسم شادی که من و هم سهیم کنن
تهش هم همه میگن که دیگه نوبت ویزا گرفتن میم ه و اون هم به زودی برمیرگرده. حالم یه کم بد میشه هرچند به رو خودم نمیارم! دلم نمی خواد امید ببندم که به زودی میاد! چون اگه کش پیدا کنه واقعا حالم بد میشه! از اون امیداییه که داغونت میکنه ...


انگار این آهنگ و هرقت گوش کنی اشکت و در میاره 


باورم نمیشه بعد از ۴ سال سرخوردگی و گریه هایی از سرِ درد امروز از شادی گریه کنم! 
شادی اینکه بلاخره بعد ۴ سال باز مجبور شدن ما رو ببینن... 
کاش تهران بودم! 
این حالیه که باید ۴ سال پیش می داشتیم ...
ساعت ۱۰ جمعه شبه! تنهایی‌ توای لب نشستم و resultها رو درست می‌کنم و BBC  گوش میدم! بعد ۶-۷ ساعت تازه ۸۰۰ هزار رأی رو اعلام کردن!!! معلوم نیست چه غلطی دارن می‌کنن! سر درد گرفتم از استرس! همه تو ایران بیدارن! 
هههه! یارو میگه دوم خرداد ناقص الخلقه! ولی‌ من ترجیح میدم فک کنم دوران بعد از جنگه! 
کاش روحانی همین دور اول انتخاب بشه و دو مرحله‌ای نشه!  
Esi امروز از کنفرانس برگشت! اومده میگه چه خبر از میم؟ گفتم هیچی‌! یه کم همدردی کرد و گفت از طریقِ رئیس دانشکده اینا پیگیری می‌کنه که ببینه می‌شه کاری کرد یا نه! دوسش دارم! بعد هم پرسید امروز انتخاباته تو ایران؟ چرا نرفتی رأی بعدی و اینا! خلاصه یه سری اطلاعات داشت از کاندیدا‌ها و اینا! گفت اگه می‌رفتی  به کی‌ رأی می‌دادی؟ گفتم روحانی! گفت به نظر میاد که جمعیت زیادی شرکت کردن! گفتم امیدوارم که تقلب نشه! گفت آره، میدونم...  
به نظرم میاد که کم کم شعور سیاسی‌مون داره بالا میره... اگه تقلب نکنن و این روند ادامه پیدا کنه می‌شه امیدوار بود ....
می نویسم که یادم نره!
می دونم که ممکنه باز هم مثل دور قبل تقلب بشه ولی باز گفتم شاید که نشه ...
هی به خودم گفتم که نباید دل ببندی! ولی مث که بستم!
دل بستنی رو مث که باید بست!
دل و که بستیم! ولی خیلی نا امید نشیم حالا!

یه استرسی گرفتم که یعنی چی میشه ...
دلم می خواست ددلاین نداشتم و می رفتم رای میدادم!
دوست دارم دلم روشن باشه! ولی فعلا توش رخت میشورن...
۴ سال پیش جلو چشمامه ... تلخ بودن خیلی تلخ! هنوز وقتی عکسا و فیلما و کلیپا رو می بینم گریه ام میگیره 
ها ها! الآن یه چی یادم اومد! من بعد از اون انتخابات بود که گریه وو (کسی که گریه می کنه! ) شدم! 
قبلش تو سال به تعداد انگشت های یه دست هم گریه نمی کردم! ولی از اون شب لعنتی که شب تا صبح بیدار بودم و اخبار و از این ور و اون ور میگرفتم گریه کردن و یاد گرفتم. 
یادم می یاد یه بند گریه کردم ... اندازه همه سالهایی که گریه نکرده بودم ... 
هنوز هم گریه می کنم! این روزا که خیلی زیاد! 

صبحی فیلم همایش روحانی رو دیدم
حالم خیلی بد شد... یاد چهارسال پیش افتادم ... شور و شوقمون ...
یه لحظه ترسیدم از امیدهایی که باز ممکنه نا امید بشه ...
واقعا نمی دونم کار درست چیه 
اگه بودم ایران رای میدادم ولی سعی میکردم دل نبندم 
اگه شنبه این ددلاین لعنتی نبود میرفتم نیویورک و با لباس و دست بند سبز میرفتم رای میدادم
خیلی بعید میدونم که بذارن عارف یا روحانی رئیس جمهور بشن 
امیدوارم که جلیلی نشه! خود طالبانه یارو! 
باید دید روزهای بعدی چی پیش میاد ...

سه ماه گذشت ...
رفتم ایران 
خانواده میم رو دیدم 
مراسم گرفتیم 
کلی عید دیدنی و کوه و دشت و دربند و درکه و فرحزاد
ولی از اونجا که پَتِرن زندگی من حال گیریه میم  هنوز کلیر نشده! 
من و هم از ترس اینکه از کارام عقب نمونم تنهایی روونه کرد!(یعنی این قدر مهم بودن درس و کار من واسش منو یه وقتایی بد عاصی می کنه! )
یه ماهه که اوضاع اینجوریه 
تخصص من هم که فکر کردن به بدترینِ بدترین حالتهاست 
هر روز با یه فکر جدید به هم میریزم و واسه خودم گریه می کنم
وقتی هم دیگه حالم خیلی بد بشه زنگ میزنم بهش و واسه اون گریه می کنم!
هفته دیگه ددلاین یه کنفرانسه؛ یه وقتایی خوبه که ددلاین دارم چون مجبورم کار کنم و حواسم پرت میشه؛ ولی وقتایی که کار گیر میکنه حالم دو برابر بد میشه ...
روزای بدیه...

گودر رو قراره یه چند وقت دیگه کلا ببندن
بلاگ هایی رو که می خوندم گذاشتم این گوشه 
احتمالا بیشتر اینجا می نویسم 
تو اون یکی دیگه راحت نیستم ....